از روزی که تصمیم به نوشتن در اینستاگرام گرفتم با خودم عهد بستم در پی رخداد متن منتشر نکنم! عقیده دارم خیلی از مطالب نوشته شده در پی رخداد برای جذب مخاطب است. ولی هرچه کردم این بار را نتوانستم، انشاءالله از این به بعد...
طراحی مشتری ها روی دستم مانده بود و تا ساعت 3 بیدار بودم،‌ بلاخره به هر زحمتی بود کار را به یک سرانجامی رساندم و چشمانم را بستم!
صبح ساعت 9 بود که با زنگ یکسرهِ گوشی از خواب بیدار شدم! چه شده مگر سر آوردند! احمدی چاپ خانه بود! تلفن را بدون سلام جواب دادم:
-بفرمایید؟
- تا الان 7 تا طراح طرح هاشون برای سردار را فرستادند تو چیزی نداری؟
- نه!
-یاعلی!
گوشی را طبق عادت برداشته و اینستاگرام لعنتی را باز کردم، نیمچه شعوری دارد کسانی را که برایشان اهمیت قائلی زودتر نشان می دهد، استوری را باز کردم، عکس حاج قاسم بود. خستگیِ خواب از چشمانم در نرفته بود گفتم حتما فتحی دیگر در منطقه داشته و باز استوریش کردند، رفتم استوری بعد، ولی دلم صاف نشد! بگذار ببینم چه نوشته! برگشتم و خواندم:
(و صبحی که با نبود شما آغاز می شود!)
در کسری از ثانیه چنان خاطرات با قدرت از مقابل چشمانم رد شدند که نفهمیدمشان! ولی از همه قوی ترش پدرم بود، مدام قامت پدرم در مقابل چشمانم می آمد! مرید حاج قاسم است (شاید بود) شور و شوق و شعفی که در چشمان و لبانش هنگام بیان خاطره دیدار حاج قاسم دیده بودم فقط قابل مقایسه با اشتیاقش به حضرت آقاست! خیلی نگرانش شدم ولی استوارتر از اینهاست...
برای شرکت در نمازجمعه از دانشگاه بیرون رفتم در راه برای خودم زمزمه می کردم (آقا مبارکت مالک شهید شد) بغض گلویم را با درخت های بدون برگ و جوی آب روان خیابان فلسطین تقسیم می کردم، به تقاطع فلسطین انقلاب که نزدیک شدم صدای قرآن به گوشم خورد گفتم دم دوستداران ولایت گرم! سه قدم جلوتر فهمیدم رفقای بسیج دانشگاه خودمانند!
مهدی را در وضعیت بسیار آشفته ای دیدم! خیلی برایم عجیب بود! مگر پدر از دست داده ای پسر؟ در آغوشش گرفتم ناگهان بغضش ترکید و زار زار گریست هرچقدر خواستم استوار بمانم نشد پا به پایش گریسته و شانه اش را می بوسیدم! در ذهنم دیدار دانشجویان با حضرت آقا زنده شد، وقتی که هنگام خروج #سردار وارد می شد... آنچنان به سرعت خودم را به ایشان رساندم که محافظش ترسید! به سمت دستش خم شدم تا از روی اردات ببوسم ولی دستش را عقب کشید و در آغوشم گرفت سهم من بوسه بر شانه اش شد و او بود که با بوسه بر پیشانی ام پیروز شد.
محافظش جدایم کرد و من خیره به عقیق دستش ماندم ...
...شکر خدا عقیق تو را ساربان نبرد...